مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

فردای قشنگ...

  سلام پسر نازم . مثل اینکه واقعا به خودم رفتی ، خیلی عجولی و می خوایی زودتر بیایی پیش منو بابایی . آخه قرار بود ۲ فروردین بیایی پیشمون . با شیطونیای شما خانوم دکتر گفت ۱۴ اسفند باید زایمان کنم ولی بازم اونقدر نی نی ما عجوله که امروز دکتر گفت فردا حتما باید برم بیمارستان برای عمل . خیلی شب به یادموندنی شده . من و بابا نیما هم خوشحالیم و هم از هیجان نمیتونیم بخوابیم . همه برنامه ریزی من به هم خورد البته مشکلی نیست فقط مجبورم تا صبح بیدار بمونم کارهامو ردیف کنم. ساعت ۳۰/۶ صبح باید بیمارستان باشم. بعدا میام کامل خاطره بهترین روز زندگیمو برات می نویسم... ادامه دارد... ...
11 اسفند 1389

خرید عید

  سلام عشقم . خوبی مامانی؟ خب معلومه که خوبی ، دیشب تا ساعت  ۳ و نیم  صبح بیدار بودی نذاشتی بخوابم . صبح که بیدار شدم کلی بابا نیما مسخره ام کرد   چشمهام اونقدر پف کرده بود که دیگه باز نمیشد. خیلی خنده دار شده بودم.   تازه قرار بود امروز با بابایی بریم  صبحونه حلیم بخوریم ، بعدش هم  بریم جمعه بازار  . جمعه بازار چیزهای سنتی و قدیمی داره . منم میخواستم یه سری ظروف لعابی آبی فیروزه ای بگیرم با رومیزی برای هفت سین عید . ساعت ۸ و نیم رفتیم یه جا نشستیم حلیم خوردیم . خیلی بهم چسبید . بعدش هم رفتیم جمعه بازار . خیلی شلوغ بود ، همه جا ...
6 اسفند 1389

شب ، من و خدایم ...

    خدايا توی   اين وقت شب، ايستاده ام زير آسمان تو ، كه عكس سوسوي ستاره هاش توي درياي چشام افتاده ، دودل بودم كه بيام يا نه . يه دلمو گذاشتم اون پايين ، پايين ، پايين.  اما اون يكي دلمو كه مهرش كردند براي ورود به حريم كبريائيت گرفتم لابه لاي انگشتام،   مي بيني تپش تند و يكنواختش رو؟ اي عزيز من حالاايستاده ام اينجا زير آسمون زيباي تو و مي دونم حتي اگر آهسته تر از بال زدن سنجاقكها از ته دلم به تو سلام كنم مي شنوي كه جوابمو بدي و همين براي من كافيه . حالا بذار آغاز كنم مثنوي گريستن رو . بذار بگم اون پايين وقتي يك قدم از تو فاصله مي گيرم چقدر زود گلدون احساسم زرد و پژمرده مي شه . ...
29 بهمن 1389

روز عشق...

                                                                                                              عسل مامان...
26 بهمن 1389

روزهای مانده به آغاز...

  سلام گل قشنگ رویاهای مامان و بابا ، با روزهای مانده به آغاز چه می کنی من هر شب وهر روز در انتظار دیدن روی ماه تو هستم ... نمی دانی که چقدر بیتاب در آغوش گرفتن یک میوه عشقم که بعد از 9 سال اینک می خواهم این میوه عشق را در آغوش بفشارم اینک مرا تشنه دیدار خود کرده ای . من تمام این لحظات را به خاطره که نه به خاطر خود می سپارم ،عزیزترین هدیه خداوندی از یک عشق پاک . امروز که تو پسر مائی و بعد ها این مطالب را خواندی مثل پدرت باش عاشق خانواده و مهربانو دوست داشتنی مثل پدری که عاشقانه دوستش دارم ، هر ثانیه دلتنگ نبودنش در خانه کوچکمان که حالا بوی تو می دهد ... من از هم اکنون خودم را برای ورود بهاریت آماده می کنم...
23 بهمن 1389

چقدر دیر میگذره..............

      عزیز دلم نمیدونی این روزای آخر چقدر دیر میگذره...... هر شب خوابتو می بینم. چقدر خوشگل و نازی فندق من... هیچ وقت فکر نمیکردم اومدنت اینقدر زندگی من و بابایی رو عوض کنه!!!  هر چند که خیلی دیر برای اومدنت تصمیم گرفتیم . ولی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتیم که هر وقت خودمون احساس کردیم دیگه جای یه نی نی توی زندگیمون خالیه اونوقت تو رو دعوت کنیم به این دنیا... نه صرفا فقط به خاطر اینکه بچه دار شده باشیم. اینطوری احساس میکنم بیشتر قدر تو رو می دونیم چون با تصمیم خودمون اومدی " البته با لطف بزرگ خدای مهربون " هنوز که تو دلمی به زندگیمون حس قشنگی دادی . نمیدونم وقتی بیایی اونوقت زن...
20 بهمن 1389

نی نی عجول...

  سلام قند عسلم... نفس مامان و بابا خوبی؟ خب معلومه که خوبی                                        قرار بود فندق ما ۲ فروردین بدنیا بیاد. ولی از قراره معلوم امروز خانوم دکتر گفت به احتمال زیاد مجبوریم زایمان رو جلو  بندازیم. از امروز  بهم استراحت مطلق داد برای اینکه  تا ۲ اسفند نی نی تو دل مامانی بمونه، بعدش هم باید ببینیم خدای بزرگ مهربون چی میخواد. مثل اینکه قراره قند عسل ما اسفندی بشه... خیلی نگرانم ، دل...
20 بهمن 1389

دلشوره شیرین مامان و بابا

عزیز دلم این دفعه دوم بود که من و بابا نیما رو نگران کردی از صبح اصلا تکون نخوردی تا بعدازظهر خیلی منتظر شدم ولی ... خبری از تکونهای تو نبود . زنگ زدم دکتر ، گفت سریع برم بیمارستان من و بابایی هم با کلی دلشوره رفتیم بیمارستان نزدیک خونه . ازت نوار قلب گرفتن ولی گفتن حرکتت کمه و باید بریم سونوگرافی با کلی نگرانی و صلوات و نذر و نیاز رفتیم سونوگرافی رو هم انجام دادیم ولی بازم پسر شیطون ما نمیدونم چرا تکون نمیخورد. بابایی میگفت روز تعطیله خوابیدی ، می خواست منو دلداری بده ولی نمی شد. بعدش هم دکتر گفت باید بستری بشم برای زایمان ولی آخه خیلی زود بود تازه وارد هفته ۳۴ شدیم . قبول نکردم و با دادن رضایت نامه رفتیم بیمارستان خودم یعنی بقیه اله.ال...
14 بهمن 1389

برای شرکت در مسابقه

احساسم می گوید :  ثبت کنم برای عزیز دلم ، آنچه را که شاید در خاطرم و کلامم با جزئیات به  یادگار نماند.....ماندگاری کلامم به انتقال احساسم به او تبدیل خواهد شد و این برای من زیبا و دلپذیر است و برای او هم..........شاید چنین باشد....... پسرم مانی ؛  دوست دارم این وبلاگ را در روز پدر شدنت به تو تقدیم کنم چون در آن روز احساس من و بابا را خوب درک میکنی...                                       &...
11 بهمن 1389

تشکر تشکر تشکر

وااااااااااااااااااااای مامانا و نی نی های ناز که به ما رآی دادین . از همتون ممنون ، همتونو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰تا دوست دارم....           یه بغل گل تقدیم نی نی هاتون                                                                         &nbs...
11 بهمن 1389